لالـه ايرانی

Friday, August 29, 2008

با دوست

داشتم می بريدم؛ از زندگی، از شعر، از درس و دربدری که پيامهای " شقايق"، اين دوست ناديده فرهيخته را دريافت کردم و حالا مانده ام که چه خلق و خوی دلپسندی دارد اين آقا. گفتم آقا، چون می دانم که مرد است. مردی ميانسال و شاعر و کارکشته و دلسوخته، اما اهل زندگی و شادی و زيبايی.
اين آخرين شعرش را که برای من فرستاده است در اينجا می گذارم که شما هم بخوانی. بی عيب است و همين در اين روزگار وانفسا چيز کمی نيست.

ای لاله پیش پای تو دریای نور باد
وآن «پرتگاه بغض» ز جان تو دور باد

گفتی : «هزاره هاست که تنها نشسته ای!»ـ
تنها ئی ات غیاب مباد و حضور باد !ـ

ره می برد به دل سفر مهر و دوستی
گو روزگار سدّ و فضا بی عبور باد!ـ

خشم و خروش ما همه از روزگار ماست
بادا که بانیانش از اهل ِ قبور باد!ـ

ما را برای شادی و مهر آفریده اند
دشمن نخواست ، بو که جهانش تنور باد

در خود فرو نمی شود آن دل که عاشق است
با دشمنان بگوی که چشم تو کور باد!ـ

کشتی کن از وجود عزیزی که در تو زیست
غم دور ، و شور زندگی ات باغرور باد!ـ

شقایق

Thursday, August 07, 2008

پرتـــگاه بُغض

شعری بخوان که داغ مرا تازه تر کند
سازی بزن که شعر مرا شعله ور کند

چيزی نمانده تا لبه پرتگاه بغض
چيزی بگوکه حال دلم را دگرکند

راهی بزن که غصه سرآيد به سادگی
زان پيش تر که مرغ سحر ناله سر کند

چنگی بدل نمی زند آنی که می رود
چنگی بزن که بردل تنگم اثر کند

اينک هزاره هاست که تنها نشسته ام
شايد هوای مهرت از اين سو گذر کند

طرفی نبست خاطرما از خروش و خشم
باشد که خامشای توام بارور کند

بيهودن بود بودن و در خود فرو شدن
شاد آنکه با توباشد و بی خويش سرکند

زان پيش تر که غـرقه بدريای غم شوم
چيزی بگوکه حال دلم را دگرکند

Friday, May 23, 2008

تــور

خوشا که از دم گرمت توان و تاب بگيرم
و از هوای حضور تو شعر ناب بگيرم

خوشا که در بر خورشيد تابناک نگاهت
روان يخ زده را رو به آفتاب بگيرم

شبانگهان که نشينی ميان چشمه رويا
خوش است تور بيندازم و حباب بگيرم

هزار بار به دريا زدم دل از سر مستی
بدان اميد که روزی تو را از آب بگيرم

چه خوش خيالی و خامی که خيزد از پی جامی
مگر همان که لبت در خيال و خواب بگيرم

وگرنه چون تو يی از چون منی چگونه بداند
وگرنه چون به نگاهت من خراب بگيرم

Friday, February 22, 2008

دريافت

يک سر اين رشته گم شده ست، و چيزی
جايی نا گفته مانده است، و اکنون
ما در خانه های خويش غريبيم!!

يک سر اين رشته در کلاله فرداست
در دل خورشيد
در نفس نازک نسيم بهاری
در دل انديشه های روشن درياست
در دل روياست
يک سر اين رشته خوابهای من و توست

ما؛ من، تو، شما.......چگونه بگويم؟
با هم بيگانه ايم و سخت غريبه
چيزی از آن همه گذشته نمانده ست
اينک ما؛ من، تو، شما،
هزار گروه ايم

انگار...روزی قرار بود که با هم
پنجره ها را بروی شب بگشاييم
انگار، ....اما
يک سر ِ اين رشته گم شده است
و اکنون
ما در روزگار خويش غريبيم

Sunday, January 13, 2008

رويــداد

دستی به هوا رفت و دو پيمانه به هم خورد
با آن دو دل عاشق و ديوانه به هم خورد

دستی به هوا رفت و نگاهی به نگاهی
پيچيد و دو دست و دو دل و شانه به هم خورد

لبخند و نگاهی روی لبخند و نگاهی
آرام فرود آمد و مستانه به هم خورد

آرامش سرسبز من و رامش هستی
سلانه و سلانه و سلانه به هم خورد

شب در کشش و کوشش و کنکاش بسرشد
آسايش شمع و گل و پروانه به هم خورد

دست و دل تبدار دو دلداده بی خوِيش
در هم شد و برهم شد و جانانه به هم خورد

Friday, October 12, 2007

تنها با عشـق


تنها هنگامی که عاشقم، با پرندگان موافقم
وگرنه در وقتهای ديگر، پرنده هم از چرندگان است

تنها هنگامی که عاشقم، دلبسته دقايقم
اما در زمانهای ديگر، دلگيرترين چيز، زمان است

چيزيم با رود می رود، چيزيم با ريشه مانده است
آری، اين است زندگی، اين قانون جهان است

از آب و خاک و آتش ام، مانند شعله سرکش ام
"می گويد؛ "اين يعنی بدان دلت هنوز جوان است

در راه خويش زندگی، بی ما و بی چرا و چون
گاهی سرسنگ می شود، گاهی چون رود روان است

تنها با عشق می توان روئينه ساخت جان را
آری يک راه مانده است تنها و اين همان است

گاهی پرنده رونده است، گاهی زبون و چرنده است
يعنی همين است که هست تا اين زمين و اين آسمان است

Monday, September 24, 2007

انرزی هسته ای

دوباره دوست عزيزم "فرهنگ" دسته گل تازه ای در واکنش به آخرين غزل من به آب داده است که حيفم آمد با شما آن را قسمت نکنم. با سپاس از اين دوست مهربان.

..............

عزير من، عزيزمن، چرا ز عشق خسته ای
نه، باورم نمی شود ز عاشقی گسسته ای؟

چگونه عاشقانه می بری دل از جهانيان
اگر که در بروی عشق سالهاست بسته ای؟

تو از تمام ما سری، که دلبر و دلاوری
چه خسته ای، چه بسته ای، مگو که دل شکسته ای

تو يوغ عاشقی نهاده ای به گردن همه
کجا ز يوغ عاشقی هزار بار رسته ای؟

هزار نامه و گل از هزار عاشق جوان
نثار روی ماه تو که لاله دسته دسته ای

نمی کنم تو را رها بحق هفت امام تا
لبان توست پسته ای، انرژی تو هسته ای

تو لاله ای ميان هاله ای ز عشق و زندگی
ز هر چه بند رسته ای و در دلم نشسته ای